رهــــــائـے

محض یار مهربان

رهــــــائـے

محض یار مهربان

رهــــــائـے

رهــــــائـے

محض یار مهربان

از صدایتان برای مهر ورزی...
------- *♥*♥*♥* --------
-------- *♥*♥*♥* --------
-------- *♥*♥*♥* --------
-------- *♥*♥*♥* --------
------*♥*♥*♥*♥*♥*-----
-------- *♥*♥*♥* --------
----------- *♥* -----------

از گوشهایتان برای دلسوزی.....

------- *♥*♥*♥* --------
-------- *♥*♥*♥* --------
-------- *♥*♥*♥* --------
-------- *♥*♥*♥* --------
------*♥*♥*♥*♥*♥*-----
-------- *♥*♥*♥* --------
----------- *♥* -----------

از دستانتان برای نیکو کاری....

------- *♥*♥*♥* --------
-------- *♥*♥*♥* --------
-------- *♥*♥*♥* --------
-------- *♥*♥*♥* --------
------*♥*♥*♥*♥*♥*-----
-------- *♥*♥*♥* --------
----------- *♥* -----------

از ذهنتان برای حقیقت...

------- *♥*♥*♥* --------
-------- *♥*♥*♥* --------
-------- *♥*♥*♥* --------
-------- *♥*♥*♥* --------
------*♥*♥*♥*♥*♥*-----
-------- *♥*♥*♥* --------
----------- *♥* -----------

و از قلبتان برای عشق ورزیدن استفاده کنید.
♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ

آخرین مطالب
آخرین نظرات


مطالب خواندنی, کفر گفتن, لذت زندگی

دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است . تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود .
پریشان شد و آشفته و عصبانی ، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .
داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد . آسمان و زمین را به هم ریخت ، خدا سکوت کرد . جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد .
به پر و پای فرشته و انسان پیچید ، خدا سکوت کرد . کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد .

خدا سکوتش را شکست و گفت :

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۲۲
رهــائی

کودکی با پای برهنه روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد

زنی در حال عبور او را دید و دلش سوخت ، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت : 

مواظب خودت باش!

کودک پرسید : ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه 

من فقط یکی از بنده های خدا هستم . کودک گفت : می دانستم با او نسبتی دارید؟‼


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۳۳
رهــائی




دور از این هیاهو ....

دلم کویر می خواهد

 و تنهایی و سکوت


 و آغوش سرد شبی که آتشم را فرو نشاند!

نه دیوار،

نه در،

نه دستی که بیرونم کشد از دنیایم،

نه پایی که در نوردد مرزهایم،

نه قلبی که بشکند سکوتم،

نه ذهنی که سنگینم کند از حرف،

نه روحی که آویزانم شود!



من باشم و

تنهایی ژرفی که نور ستارگان روشنش می کند

و آرامشی که قبل از هیچ طوفانی نیست . . .


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۳۰
رهــائی
مــی‌ایستــم کنــار دریــا

و طلــوع تــو را

انتظــار مــی‌کشــم!


بــا مــوج بلنــد مــی‌خیــزم!

بیــایــی ابــر مــی‌شــوم

در آغــوش تــو؛

نیــایــی مــی‌ریــزم . . .



wvm7ibfgsdt3qhpgkm6.jpg

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۲۸
رهــائی
ابــر شــده‌ام انگــاری!


بــاد کــه مــی‌خــورد بــه تنــم،

بــارانــم مــی‌آیــد . . .



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۲۷
رهــائی

و من گریخته ام؛

  و در پی من صیادها؛

    و فرا رویم دام ها؛

        یا ضامن آهو؛

          من یقین دارم دستان تو تنها سهم آهو نیست ... 



السلام علیک یا انیس النفوس السلام علیک یا سلطان یا علی ابن موسی الرضا




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۳۷
رهــائی

فردا آمده است و ایستاده است پیش روی من!

 میپرسد: 


چه میخواستی؟!


 با عصا او را کنار میزنم؛


 همچنان چشم دوخته به دوردست؛


 منتظر . . .


af090a57dfca6a0e7a945d39dfb4d7d2-425





۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۰۵
رهــائی

داستان,داستان آموزرنده,داستان جالب


جوانی ساده که ناگهان مجذوب دخترکی شد، او نتوانست نگاهش را از وی بردارد، لحظاتی به طور مداوم به او نگاه کرد. عشق دخترک در دل شیخ افتاد. فورا از مناره پایین آمد و بدون اینکه نماز جماعت را برگزار کند، مسجد را ترک کرد و به در خانه دخترک رفت.

پس از در زدن، پدر دخترک در را باز کرد. جوان خود را معرفی کرد و ماجرا را گفت او از دخترک صاحب خانه خواستگاری کرد. صاحب خانه هم موافقت خود را اعلام کرد و گفت: با توجه به جایگاه و شهرت شما، بنده هم موافقم ازدواج شما هستم اما مشکلی وجود دارد و آن هم این است که ما کافرهستیم.

 جوان که فریب شیطان را خورده و کاملا عاشق شده بود فورا گفت: مشکلی نیست. بنده هم کافر می شوم. بلافاصله هم خروج خود از اسلام را اعلام کرد و کافرشد.

سپس پدر دخترک گفت: البته قبل از ازدواج باید با دخترم هم دیدار کنی تا شاید او هم شرطی برای ازدواج داشته باشد. جوان موافقت کرد و پیش دخترک رفت. دخترک کافر از جوان خواست که برای اثبات عشق اش به او، جرعه ای شراب بنوشد. جوان که فریب خورده بود فورا پذیرفت و جرعه ای که برایش آورده بودند را خورد.

دخترک به خوردن شراب بسنده نکرد و گفت: آخرین شرط من این است که قرآن را جلوی من پاره کنی. جوان که خود را در یک قدمی ازدواج با دخترک می دید، شرط آخر او را هم پذیرفت و بعد از اینکه یک جلد قرآن کریم برایش آوردند، قرآن را مقابل دخترک و پدرش پاره پاره کرد.

ناگهان دخترک، عصبانی شد و با فریاد خطاب به جوان گفت: از خانه ما برو بیرون. تو که بخاطر یک دختر به 30 سال نمازت پشت پا زدی، چه تضمینی وجود دارد که مدتی بعد بخاطر یک دختر دیگری به من که تازه وارد زندگی تو شده ام، پشت پا نزنی؟!

جوان که ناکام مانده بود، با ناراحتی از خانه دخترک کافرخارج شده و سپس برای همیشه شهر را ترک کرد. این بود سرنوشت جوان بخاطر یک نگاه به نامحرم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۵۷
رهــائی
میان ِ نیایــــش هــای شبـــانه ام بود که فهمیدم؛..

"دلم پُـــر" است و "دستانم خالی" ...

.................... مهـــربان ترین ِ من! ......................

نه دستهایِ خالی ام را تماشا کن! نه دلِ پُرم را ...

"امـــیدی"را بنگر که به دستهایِ مهــربان و دلِ پُــر از عشق ِ تــو دارم ...




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۵۰
رهــائی

ماجراهای جالب آقوی همساده, مطالب طنز, ماجراهای آقای همسایه

 

ماجراهای جالب آقوی همساده : “ازدواج اجباری !”
آقو ما یه بار رفتیم دخترمونو از همون کودکی با مسئله حجاب آشنا کنیم دیدیم روسری رو سرش نمیکنه برا اینکه تشویق بشه ما هم یه روسری سرمون کردیم،یهو پسر همسایه در زد ما هم با عجله رفتیم درو وا کنیم یادمون رفت روسری رو ورداریم پسر همسایه چشمش که به ما افتاد یه دل نه صد دل عاشقمون شد ازمون خواستگاری کرد مام تو این عصر بی شوهری از موقعیت پیش اومده نهایت استفاده رو کردیم جواب بله دادیم مارو برد خونه مادرش که عروسش رو بهش نشون بده…

 

آقو مادرشوهرمون گفت برای اینکه عروس من شی باید این امتحانو بدی،این دوتا تخم مرغو بگیر باهاشون بیف استروگانوف درست کن! مام کم نیاوردیم 3روز تمام رو تخم مرغا نشستیم جوجه شدن،جوجه هارو بزرگ کردیم مرغ شدن رفتیم فروختیمشون باهاش مواد بیف استروگانوف خریدیم درستش کردیم مادرشوهرمون اومد تست کرد دید نمکش کمه 4امتیاز ازمون کم کرد گفت نمیتونی عروس من شی نامزدمون نتونست این شکست عشقی رو تحمل کنه خودشو کشت خونواده ش رفتن بخاطر بازی با احساسات بچه شون از ما شکایت کردن 48سال رفتیم حبس…ها ها ها ها ها…راستی دخترمون هم 20سالش که شد رفت آمریکا مدل لباس شد! ینی از هر نظر داغونما داغون!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۱۲
رهــائی