چرا آهسته آهسته قدم برمیداری؟ /......
مگر پاهایت زخمیاند؟ /......
مگر انگشتان کوچکت شکسته اند؟ /.......
چرا چشمهایت را میبندی؟ /.......
سرت را بر زانوان عمه بگذار، رقیه! / .......
چشمهایت را مبند! /......
بگذار تا باران خونرنگ چشمانت /......
آبروی این شب سیاه را ببرد/ ........
چه بگویم ؟
شاید همه حرفهای من در این واژه خلاصه شود : “بیــــــــــا”
چه سرد مانده دل بی حواس آدم ها ..
کسی نبوده که آن را کمی تکان بدهد.. ‼
چقدر یخ زده آغوش کوچه های سلام ...
کجاست او که جوابی به عابران بدهد؟؟